آن سال پاييز

عليرضا طاهري عراقي

آن سال پاييز


عليرضا طاهري عراقي


چشم هايش را باز کرد. تيرهاي سقف همه پوسيده بودند. بارندگي پارسال وحشتناک بود، ولي امسال ديگر تشت و سطل و قابلمه در کار نخواهد بود. با اولين اشعه خورشيد بيدار شده بودند و حالا ده سال بود خميازه هم مي کشيدند. بعد ديده بودندش آن پايين افتاده، مثل هميشه طاقباز روي تخت دونفره که ده سال بود ديگر طرف راستش نمي خوابيد. انگار بوي پاييز به مشامشان خورده بود. پارسال چه زجري کشيده بودند. اصلا همين پارسال بود که همه شان رماتيسم گرفتند. پير خرفت. ديگر صبرشان تمام شده بود، پوسيده بود، بوي نا مي‌داد، قرار گذاشته بودند خراب شوند سرش، شب اول زمستان.

چه قدر خوب بود اگر يک روز طاقباز بيدار نمي شد يا تکاني مي خورد يا خوابي مي ديد، ده سال بود خواب نديده بود. بلند شد. هوا نمور بود و او عادت داشت نفس عميق نکشد. رفت. ولي هرچه بود ديگر چيزي نمانده بود. ده سال پيش که يک موي سفيد هم نداشت فکر مي کرد زود مي گذرد، اما اصلا هم زود نگذشته بود. با دو تا کاسه شير برگشت.

"پيش پيش پيش پيش...پيشي...پيشي کجايي؟ بدو بيا صبحانه." رفت طرف ميز. يک کاسه را گذاشت زمين. صندلي را کشيد و نشست. پيشي مخملي دم سفيد قهوه اي آن طرف پنجه مي کشيد و خودش را مي ماليد به در، که از ديروز عصر که پيرمرد با سطل پر، از شهر آمده بود تا حالا ده سال بود باز نشده بود. هوا زمخت بود و کمي هم خاکستري.

"چه کار داري مي کني کنار در؟ بيا. نترس. تا حالا که گرسنه نموندي، امروز هم غذا داري. بيا حدس بزن اين شير را از کجا آوردم. از شهر؟ نه. از گاوا گرفتم؟ ها، الحق که گربه با نمکي هستي. خوب، خوب خودم مي گم..." گربه اصلا در دنياي ديگري بود، ولي تيرها همه شان به او حسودي مي کردند و امروز انگار به جز پاييز بوهاي ديگري هم شنيده بودند که آه و ناله را کنار گذاشته بودند و گوش تيز مي کردند؛ ولي خودشان بوي پوسيدگي مي دادند، مثل هميشه. "...گاوا هيچکدوم تو شهر نبودند. سر ظهر يهو ديدم کنار رودخونه ام. آره پيشي، همون که مي نشستيم کنارش، که اون همه دوستش داشتم، که گفت مي ره دريا، که گفتم دريا رو دوست ندارم، که گفت دريا رو خيلي دوست داره. ده سال پيش پيشي، آره تو نبودي، چيزي تا پاييز نمونده، مي خوام برات بگم..."
ديروز رفته بود شهر. گاوها که هميشه خودشان بي چوپان ازوستاي پشت سومين تپه از شمال مي آمدند و در خيابان ها و پياده روهاي علف زده شهر مي چرخيدند و بعد در هتل ها و خانه ها و دکان ها تا دم غروب نشخوار مي کردند و مي رفتند، هيچکدام شان نبودند. باد مي آمد و ارواح ناآرام مردگان که هيچ يادشان نمي آمد قبلا از اين جا گذشته اند يا نه، پنجره ها و درهاي زنگاري را محکم مي کوبيدند و با باد، خسته مي رفتند. ترسيده بود. هيچ فکر نمي کرد شهر بدون گاوها وبدون همه آدم هايي که بعد از سيل نابهنگام آن شب تابستاني ناپديد شده بودند، آن همه ترسناک باشد. رسيد کنار رودخانه.

"...يک دقيقه از کنار آن در بيا اين جا گوش کن. ده سال پيش گفت بريم دريا. گفتم من بدم مي آد، بريم کنار رودخونه تا هر وقت خواستي مي نشينيم. گفت دلم براي دريا اينقده شده. گفتم دلم شور مي زنه، مي ترسم. مي دونست چه قدر دوستش دارم. هر وقت اگه چيزي مي خواست مي گفتم نه، آخرش مي گفت جون عزيزت، خلاص. چرا اين جوري نگاهم مي کني. خوب چه کار ميکردم؟ دستاموگرفت، گفت جون عزيزت..."

رسيد کنار رودخانه. سنگ سلام کرد. رودخانه آن قدر کسل بود که ماهي ها همه آن زير خوابشان برده بود. نشست. خورشيد روي سپيدارها همان جا نشسته بود که ماه مي نشست. ملک الموت تازه از ميان درختان گذشته بود و هوا در سينه سنگيني مي کرد. خيره شد به آب. با رود مي توانست برود، اما ده سال پيش با اسب يک هفته راه بود و يکي دو روز ديگر پاييز. کاش دلش باز شور مي زد، کاش مي ترسيد. هميشه همين جا مي نشستند و رود را تماشا مي کردند و او از دريا مي گفت و مي گفت که آدم ها هر کدام در ساحل درياي خودشان زندگي مي کنند. آن ها که مي بينند، بعضي هاشان فقط ماهي مي گيرند، بعضي زمزمه اش را مي نوازند، بعضي غروبش را زمزمه مي کنند و بعضي کوسه هايش را مي شمارند. آن ها که نمي بينند، خانه هاشان نم مي کشد و ديوارهاشان پوسته مي دهد و تيرهاشان مي پوسد؛ و اين ها ساحل شان را مي کنند و آب مي کنند تا شنا کنند. اما او هيچ وقت نتوانسته بود دريا را دوست داشته باشد. باد مي وزيد و ارواح مردگان سپيدارها را خم مي کردند و برگ ها را يکي يکي مي کنند و آرام روي آب مي گذاشتند و آن قدر خيره مي ماندند تا قايق هاي زرد شان در افقي دور ناپديد شود. انگار که تا آن موقع همچون چيزي نديده بودند. برگ ها را ديد. اولين بار هفته پيش پايين رود ديده بودشان. بعد از سينه اش صداي غژغژچرخ گاري شنيده بود وفهميده بود قلبش که ده سال از زرد شدنش مي گذشت، ديگر خشک خشک است و با اولين باد پاييز خواهد افتاد. بعد دلش هواي دريا کرده بود. يک هفته تمام بود دلش شور مي زد، ولي کاش مي ترسيد. پاک ديوانه شده بود. شب ها آن قدر در خانه راه مي رفت که از خستگي روي تخت مي افتاد و چشم که باز مي کرد به جاي تيرهاي سقف، آبي مبهمي مي ديد که بيشتر شبيه آسمان بود و کمي دريا. هر روز از خانه مي زد بيرون. با رود مي توانست برود، اما با اسب يک هفته راه بود و يکي دو روز ديگر پاييز. گيج مي نشست روي سنگ. رود خميازه کشيد. باد رفت و صداي گريه ارواح مردگان که دوست داشتند در بهشت بمانند ميان نفس هايش محو مي شد. دهانش باز بود و هن هن مي کرد و داشت شديدتر هم مي شد، و طعم هوا را خوب احساس مي کرد که گس بود و مزه آهن مي داد. ملک الموت چرخي زده بود و داشت برمي گشت. آخرين برگي را که در آب بود تا افق دنبال کرد. پشت سرش نشسته بودند و نگاهش مي کردند. چرخيد، ديدشان، مي دانست که آن ها هم همه چيز را مي دانند. هيچ کدامشان نشخوار نمي کردند. بلند شد و سنگ اگر زمان را مي فهميد، ده سال بي جواب سلام حتما ديوانه شده بود.

"هفت روز کوبيديم و رفتيم. بوي دريا که به دماغش خورد چار نعل کرد. همه جا خاکستري بود. گفتم هوا خوب نيست. دستام مي لرزيد. گفت نه، خوبه، تازه الان قشنگ تره. ماسه که نبود، همه اش سنگ و صخره بود. گوش مي کني چي مي گم؟ رفت رو يک سنگ وايستاد که موج بزنه رو پاهاش. دويدم کنارش. دلم شور مي زد. دستش را محکم گرفتم. گفت چرا يخ کردي، مي ترسي؟ گفتم آره. گفت نترس، دريا با همه دوسته. رفت جلوتر رو يک سنگ کوچک. پشت سرمون کلاغا غار غار مي کردند. رو يه صخره بلند نشسته بودند. سرم رو که برگردوندم فقط يه موج بزرگ ديدم. چرا اين جوري نگاه مي کني؟ دستش رو محکم گرفته بودم باور نمي کني؟ گوش مي کني؟ اصلا مي فهمي چي مي گم؟ رفت رو يه سنگ کوچک. براي من جا نبود. دستش داشت له مي شد. تقصير خودش بود. تقصير کلاغا بود. مي فهمي؟ دوستش داشتم. مي خواست بره دريا. تقصير کلاغا بود. تقصير کلاغا بود."

غروب آخرين روز تابستان بود. نزديک شهري که ده سال بود مي گفتند مردمش در سيل و طوفان مرده اند، هنوز يک کلبه پا بر جا بود. غروب آخرين روز تابستان، باد وزيد و کلبه اي که فقط گاوه ، آن هم از دور ديده بودندش، درش باز شد و آن جا گربه اي بود که تا آن وقت دريا نديده بود. موج ها روي ساحل شني تا در کلبه پيش مي رفتند و خورشيد خانه را سرخ سرخ کرد. و آن جا پيرمردي بود که صورتش روي ميز توي بازويش پنهان بود. بال هايي که دور مي شد آرامش سنگين خواب آوري در هوا پراکنده بود. گربه شيرش را تمام کرد و کنار پاي پير مرد چمباتمه زد.

غروب آخرين روز تابستان هيچ کس کلبه اي را که روي ساحل بود نديد. باد رفت و ارواح مردگان که چشم هاشان برق مي زد، گيج و حيران به طرف دريا پر کشيدند. آن سال باد پاييز کمي زودتر وزيده بود.




1


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30125< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي